دنیا سرد است

ساخت وبلاگ
به خودم سیلی زدم، گفتم قوی باش. عوض سه تا خیابان دراز و سه تا کوچه‌ی نیم بند، یک خیابان پر از درخت را پیاده تا آن سرش قدم زدم. دختر دوچرخه سوار لای بربری را شکافته بود، املت بار می‌زد، به آن مردهای دوچرخه‌سوار طعنه می‌زد، انگار آنها ماتحت‌شان بیشتر عرق می‌کند. من برگشتم خانه. گفتم بخواب کسی نیست شب خوش بگه. نه مسواک نه رخت کندن، بدون من خوابیده بود. دلم برایش خالی شد. تن کندم تا به حرفش بیارم. یک فصلی از سال سراغش آمده بود، نحس. نه خنده‌هایش خنده بود نه گریه‌هایش گریه‌. نه شب کتابخانه چقدر غریب است. همه دل یک ساختمان بزرگ را خالی می‌کنند، حالا ریختن توی خیابان، داد می‌کشند، نگهبان به صندلی تکیه می‌دهد، به اسارت خودش فکر می‌کند؛ «آقا کارت‌تون لطفاً...» دست را به سمتش می‌برم، کارت را می‌قاپد، دکمه‌ی یقه‌اش را شل می‌کنم، بابت همان زحمت ریز از من تشکر نمی‌کند، اخم می‌کند، دیگر نمی‌خواهد ادای یک نگهبان وظیفه‌شناس را در بیاورد. می‌دانم به عکسم نگاه نمی‌کند، می‌دانم به جای کد ملی موهای سفیدش را می‌شمارد، اینها همه قصه‌ است، شکم باید سیر باشد، باید همه‌ی باطله‌ها را ریزریز توی آب شور حل کنیم، بزنیم به یک زخمی، خلأ‌ها را پر کنیم، شیر آب را باز کنیم‌، فواره‌‌ها بلند شوند، داد بزنیم «آیدین» نگهبان از خواب بپرد، کتابخانه خلقش کج شود، کتاب‌ها سُر بخورند و توی دریاچه‌ی شورابیل از کلمات دردسرساز خالی شوند، همه خورد و خمیر شوند، ‌در خزان آبکی کتاب‌ها برگ برگ آنها را دست به دست کنیم و آقای گزارشگر روی زیپ‌لاین پهن کند، دو روز منتظر بمانیم، خشک شوند، بدهیم ناشر داستان بالاجا قارا بالیق را چاپ کند. بلکه خواب از چشم رئیس بپرد، حسرت بکشد، آخ و اوخ کند، ناشتا قهوه دبل بخورد، به این اداره و آن ادار دنیا سرد است...ادامه مطلب
ما را در سایت دنیا سرد است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7filozof3 بازدید : 4 تاريخ : دوشنبه 21 خرداد 1403 ساعت: 15:17

زیر دوش حمام خانه به حوض آب گرم استخر دانشگاه فکر می‌کردم، به فرق اینها، متوجه چیز دیگری شدم؛ من به‌شدت به آب وابسته‌ام. اگر جایی از خشک‌سالی حرف بزنند، زبانم عین خشت خشک راه خرتلاقم را خفه می‌کند. هر روز دوش می‌گیرم، هر روز میزان تمیز بودن خودم را اندازه می‌کنم. مگر شده لباس کثیف را دوبار تن کنم؟ این حال به حدی روشن است که امیرحسین همراه داشتن مایو را یادآوری می‌کند. امیرحسین رفیق گرمابه و سیستم گلستان من است. گاد آو لذت‌های ساده‌ی زندگی. حالا چرا اینها را می‌نویسم؛ زیر دوش بودم، شب باید بروم ترمینال و فردا خودم را سر کلاس برسانم. فکرم پیش بطری آب داخل کیفم بود. تهران که می‌روی، بطری آب همان لنگه کفش مثل‌ها است. تهران که می‌روی باید یک کوله پشتی کول کنی، همه‌ی مایحتاج زیست یکی دو روزه‌ات را بچپانی داخلش، تازه اگر استاد قصد داشته ‌باشد با اشیا اتود بزنی، باید همراه خودت یک سری شیء، چه می‌دانم از گیره لباس و بادکنک و ریسه و سنگ و تیله ببری سر کلاس. راستی اردبیل چقدر جای کوچکی است. هر بار در همین ترمینال قیافه‌های آشنا می‌بینم، همه از صدقه سری اینستاگرام. من در این راه نه ساعته تنها نیستم، آدم‌های مجنون‌تر و گرفتار تر از من هم پیدا می‌شوند. گمان می‌کنم بعد از یک ترم دیگر، رکورد مسافت‌های طی شده‌ی هادی را جابه‌جا کنم. آن وقت می‌توانم اندازه دور دنیا با شما حرف بزنم و داستانش را بنویسم. ویژگی آب هر چیزی که است، ذهن آدم را روشن می‌کند. دیدگان آدم را با جلوه‌های زیبای زندگی سیراب می‌کند. زیر دوش بودم، به حرف آدم‌های خوب زندگی‌ام فکر می‌کردم، آنها چقدر از من تعریف می‌کنند، نسخه‌ی خوبی از من در ذهنشان دارند، گاهی حسرت به دلم می نشید، کاش آن نسخه را ملاقات می‌کردم. هر چند همین نس دنیا سرد است...ادامه مطلب
ما را در سایت دنیا سرد است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7filozof3 بازدید : 10 تاريخ : چهارشنبه 16 خرداد 1403 ساعت: 16:52

من تمام طول این باریکه‌ی آسفالت را خوابیدم، سراسر سرچم را، کنارگذر زنجان را تا درآمدن صدای یوغور و بی‌نزاکت راننده اتوبوس، من همیشه‌ی خدا در طول همه‌ی جاده‌های زندگی‌ام خوابیده‌ام. گاهی بی‌دلیل به سوداهای عشق پشت کرده و خوابیدم، نادیده گرفته‌ام، لرزش تنم را برای خلوت خودم نگه داشته‌ام، من میان آرزوها و عشق به دخترکان پشت کردم. خوابیدم تا به آرزوهایم برسم. عشق دیگر جایی میان آرزوهایم ندارد. ما از مدار دل‌و‌قلوه‌ دادن‌های شبانه خارج شده‌ایم، زده‌ایم به شانه‌ی خاکی جاده. صدای ما دیگر آن عیار تیرماه چند سال پیش را ندارد. ما به راحتی لای سیم‌های مخابرات کم رنگ و عادی شده‌ایم، صدای‌مان خلوص ندارد. اسم همه‌ی آن‌ها نویز است. من نویز جدید در زندگی‌ام یافته‌ام. نویزی'>نویزی برای عبور از کنار همه‌چیز. نویزی کر کننده، کور کننده. من یک نمایشنامه‌ی بی‌پایان دارم که سال‌هاست به تنم زار می‌زند، می‌دانم آخر سر شبیه همه‌ی چیزهایی که پیش‌پیش نوشته‌ام آن را تن می‌کنم. با هزار افسوس و حیرت می‌گویم؛ کاش چیز بهتری می‌نوشتم، کاش این همه‌ افسار ذهنم را به باد نمی‌دادم. کاش این همه‌ با کیوسک‌های مرده هم‌صدا نبودم. دنیا سرد است...ادامه مطلب
ما را در سایت دنیا سرد است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7filozof3 بازدید : 9 تاريخ : چهارشنبه 16 خرداد 1403 ساعت: 16:52

گئجه‌دن گئجه‌یهدوزلو دیلینی یوخومدا اریدیرم بولاییرام دگیریق بیر-بیریمیزه پاردون! بو منیم یوخوم سن ایستر آچیل ایستر قادین‌لیق‌نی برک برک قورو سنین‌له قایناشماق ایستیرم شور سو ایچیبسن‌می؟ بالیش اوزونو من دگیشیرم بو منیم اودام ای یاسدیقمدا شوران شوران حکّ اولونان منیم دوزلو جوره‌م دنیا سرد است...ادامه مطلب
ما را در سایت دنیا سرد است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7filozof3 بازدید : 23 تاريخ : جمعه 4 خرداد 1403 ساعت: 14:35

دیشب لای گل‌ها خوابیدم. خوابیده‌اید؟ تا به حال تجربه‌اش را داشته‌اید که میان انبوهی از گل‌ها خوابیده باشید؟ بوی گل‌ها لای چربی‌های مضاعف رگ و ریشه آدم جا باز می‌کند و رنگِ خون آدم را نارنجی می‌کند. غلظت التهاب‌ها و شکست‌ها را می‌زداید. دیشب همان بوی معطر به اندازه چهار سال هر چه خواب پرت و پلا بود را شست و برد. آدم جدید نه، آدم تازه‌ای شده‌ام. آرامم و تنها به اندازه یک آدم معمولی ذهنم درگیر زندگی‌ روزمره است. این‌ها همه نشانه‌های خوبی برای صرف فعل زیستن در یک روز است. کاش خواهرزاده‌ام این عادت‌اش را یادش نرود. همین‌ گل کاشتن‌های گاه و بی‌گاه را برای همه‌ی آنهایی که دوستشان دارد انجام دهد. همانطور که گوشه به گوشه‌ی اتاقم را گل چیده بود. با همان گل‌های ستاره‌ایِ نارنجی. دنیا سرد است...ادامه مطلب
ما را در سایت دنیا سرد است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7filozof3 بازدید : 18 تاريخ : يکشنبه 23 ارديبهشت 1403 ساعت: 12:32

امیدوارم در این بعد از ظهر باطل، کسی صدایم را بشنود. من از آنچه که پیش‌تر بوده‌ام، دور افتاده‌ام، به این منی که تازه و غریب است، عادت نکرده‌ام، نصف روز و تمام شب را به مرور من گذشته سپری می‌کنم، خودم را داخل عکس‌ها و فیلم‌ها می‌بینم، دوباره می‌بینم، تکرارش می‌کنم، پس و پیش می‌کشم، تا سرنخی از خودم پیدا کنم. حداقل بتوانم بیشتر بنویسم، این حرف‌ها و فکرها را که منجمداند را جایی آب کنم. ماهیت همه چیز در طول زمان تغییر می‌کند، من هم هر چقدر سعی دارم آدم عادی و صاحب یک بیوگرافی ساده و دم‌دستی باشم، نمی‌توانم، نمی‌شود، یک آن از داخل هزارتویی که آدم‌های عجیب و غریب تاریخ ازش رد شده‌اند سر در می‌آورم، میان ساده بودن و ساده نبودن قل می‌خورم، سرم گیج می‌رود و در نهایت تبدیل به یک گوه گردالی می‌شوم. دنیا سرد است...ادامه مطلب
ما را در سایت دنیا سرد است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7filozof3 بازدید : 20 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 22:00

در سعی‌ام. و برای سامانِ خانه‌ای که هیچ خیالی برای زیستن درش ندارم، زور می‌زنم. رنگ در و دیوار را جابجا می‌کنم، همه چیز کند پیش می‌رود، من از پس همه‌ی این ساختن‌های تدریجی صیقل می‌خورم. هنوز آن خانه دلخواهم نشده است. شاید هیچ‌وقت نشود، این کارها ذوق و دل‌خوش می‌خواهد. ورق‌زدن کاغذ‌دیوار‌ی‌ها و رنگ پارکت آدم را ذله می‌کند، آنقدر که از خودم سوال پرسیده‌ام، آنقدر که به خودم نظرم را گفته‌ام... پله‌ها را یکی یکی می‌سابم، پایین می‌روم و بالا می‌خزم، جارو می‌زنم. لایه لایه از گچ کم می‌شود. ایده‌های پوسیده را کنار می‌زنم. همان بلایی که سر لباس‌هایم درآوردم، از شر طرح‌های خیالی خلاص می‌شوم. گویی یک عمر گوشه‌ی ذهنم دست مستأجری افتاده باشد، به هر حال حکم تخلیه‌اش را گرفته‌ام.  هر چند خسته و بلاتکلیفم، وسعت سفید ذهنم را یکبار دیگر پاک می‌کنم. نشده‌ها را فراموش می‌کنم و اکنونم در سکوتی بی‌حد ادامه می‌یابد، شاید زندگی همین است. زندگی آدم‌هایی که دوست داشتند تکراری نباشند... اگه فردا بی من شروع شد (گوش کن)  متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد. دنیا سرد است...ادامه مطلب
ما را در سایت دنیا سرد است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7filozof3 بازدید : 42 تاريخ : چهارشنبه 23 اسفند 1402 ساعت: 16:35

بداهه‌نویسی برای موسیقی؛ امروز هفت روز از آخرین دیدار من و نیکه می‌گذرد. فکر می‌کنم همین فردا دیگر موقع آن رسیده باشد که نیکه به پدرش سر بزند. این اولین باری است که خبری از اون نیست. او چهارشنبه‌ها ساعت ده صبح به مرکز می‌رسید، بسته‌هایی که برای‌مان آورده بود را کناری می‌گذاشت و یکراست به سمت اتاق پدرش می‌رفت. حالا اوضاع کمی از آن حالت یکنواختی که داشت خارج شده است، اگر فردا نیاید، باید کاری بکنم. از آن کارهای دردسر دار که خیلی حوصله‌اش را ندارم، از آن ناز کشیدن‌های لعنتی. البته از کجا معلوم که بخاطر حرف‌های من پیدایش نیست. من دنبالش نمی‌روم، به هر حال با این کار، با همین سکوتم به نحوی با حرف‌هایی که به او گفته‌ام همخوانی دارم. قرار نیست از دل این تاخیرهای عادی و روزمره مسئله‌ای درشت بسازم. منتظر می‌مانم تا سروکله‌اش پیدا شود. زنگ نمی‌زنم. پیام نمی‌دهم. توقع دارم او هم کاری نکند. با این وضعیت هر دوی‌مان به چیزی امیدوار نخواهیم بود. یادمان خواهد ماند که ما فقط دو دوست هستیم که از قضا محبتی آشکار و نهان به یکدیگر داریم. البته اگر آقای آلخاندرو این وسط نگران چیزی باشد مجبورم به خواسته‌شان عمل کنم. اما این‌طور که بنظر می‌رسد، آقای آلخاندرو از غیبت نیکه خبر داشته است. برای همین هیچ غم به ابرو نیاورده است. احتمال می‌دهم نیکه به یک سفر چند روزه رفته است. یک سفر کوتاه که هیچ برنامه‌ای برایش نداشته است. که اگر برنامه‌ای از قبل چیده شده بود من را باخبر می‌کرد. حالا نه اینکه نگذارد نگرانش شوم بلکه با این کارش می‌دانستم که باید منتظر نمانم. حالا هم منتظر کسی نیستم، به هر حال وقتی آدم کاری چیزی را برای مدتی سر یک ساعت انجام می‌دهد جای خالی آن کار یا چیز یا آدم به این راحتی‌ها پر نمی‌شود، دنیا سرد است...ادامه مطلب
ما را در سایت دنیا سرد است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7filozof3 بازدید : 23 تاريخ : دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت: 14:35

بداهه‌نویسی برای جمله: «مردم پشت سر خدا هم حرف می‌زنند... .» در اصل من از همان سال‌های اول زندگی‌ام که از خانواده طرد شدم و کنار آرلت به پستی و بلندی زندگی خوی گرفتم، پای مردم را از زندگی‌ام کوتاه کردم. قبل از آن در خانه‌ای که متعلق به پدر و مادرم بود، همسایگانی داشتیم که همیشه و همه جا حرف زندگی ما لغلغه‌ی دهان‌شان بود. گویی هیچ کار به‌خصوصی جز جوریدن کِبره‌های ناسور من، مادر و علی‌الخصوص پدر نداشتند. بالا و پایین آمدن از پله‌های آن آپارتمان بتنی همیشه چیزی بیشتر از یک زندگی عادی به من تحمیل می‌کرد. همسایه طبقه اول می‌گفت: «اینها همه تقصیر مرتیکه عیاش است، تو مواظب باش شبیه ش نشوی.» همسایه طبقه دوم طرف پدر را می‌گرفت: «زن‌ها همه‌شان اینطوراند، فکر می‌کنی من چرا این همه سال عذب موندم.» و همینطور تا طبقه آخر نصیحت و حرف بود که به سینه‌م سنجاق می‌شد. به خانه که می‌رسیدم همین حرف‌ها دور سرم می‌چرخید و دیگر هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. آن اواخر حتی گاهی می‌ترسیدم یکی از همان حرف‌ها پیش پدرم از زبانم بپرد، مثلاً وقتی لم داده و تلویزیون می‌بیند، یک آن به او بگویم: «عیاش.» بگویم: «عیاش، من قرار نیست مثل تو بشم.» به هر حال همه آن حرف‌ها یک جایی از زندگی‌ام سربرآورد، یک‌جایی همه آن را بدون اینکه بترسم با صدای بلند به زبان آوردم و خالی شدم. آدم‌های حراف همیشه یک‌جایی از زندگی‌ام حضور داشته‌اند. حالا که مدتی است در مرکز مشغول کارم، همکارانی از این دست دارم. گویا ریخت و قیافه من بیشتر به این آدم‌های حرف‌خور می‌خورد. هر خدا بی‌خبری گزاره‌هایی برای پیمودن راه سعادت به من تحویل می‌دهد. غافل از آن که هیچ کدام از واقعیت زندگی‌ام خبر ندارند. من حتی در این مورد به رئیس هم دروغ گفته‌ام، در مو دنیا سرد است...ادامه مطلب
ما را در سایت دنیا سرد است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7filozof3 بازدید : 44 تاريخ : جمعه 20 بهمن 1402 ساعت: 5:01

باید خودم را دور بریزم، مثل هر چیز کهنه‌ای که دیگر تازه نیست و گوشه‌گیر شده است. سِزن آکسو نمی‌خواند، روح آدم را می‌درد. معلقم، باطلم و منتظر صبح، که کسی صدایم کند و کاری به من بسپارد، بدانم زنده‌ام، بدانم چیزهایی برای زندگی وجود دارد. ساند کلود: SEZEN AKSU دنیا سرد است...ادامه مطلب
ما را در سایت دنیا سرد است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7filozof3 بازدید : 39 تاريخ : جمعه 20 بهمن 1402 ساعت: 5:01