گئجهدن گئجهیه دوزلو دیلینی یوخومدا اریدیرم بولاییرام دگیریق بیر-بیریمیزه پاردون! بو منیم یوخوم سن ایستر آچیل ایستر قادینلیقنی برک برک قورو سنینله قایناشماق ایستیرم شور سو ایچیبسنمی؟ بالیش اوزونو من دگیشیرم بو منیم اودام ای یاسدیقمدا شوران شوران حکّ اولونان منیم دوزلو جورهم بخوانید, ...ادامه مطلب
من با تمام دروغها و پنهونکاریات دوست داشتم اینم یه جور دیووونگیه!, ...ادامه مطلب
همیشه اینطور است. من چند قدم از جمع عقبترم. یا خیلی سریع به عمد میان خودم و آنها فاصله میاندازم. همانطور که این عکس را گرفتم. آنها نشستند، ژست گرفتند و من سوژهها را داخل کادر چیدم. حالا این عقب ماندن گاهی آنقدر عمیق است که دامن همه چیزٍ زندگیام را میگیرد، مثلاً دو سال پیش وقتی اجرای نمایش بندار بیدخش تمام شد، با مهدی سر نوشتن نمایشنامهای مرتبط با زندگی کافکا نقشه چیدیم، اما هر چقدر که جلوتر رفتم خودم را آماده فرو رفتن در فضای سنگین زندگی کافکا نیافتم، به خودم مهلت دادم تا روزی که بتوانم بهترین متن را برایش بنویسم. حاضر بودن در بزنگاههای زندگی برای من وجود ندارد. عین خودم انرژی به وقوع پیوستن یا شدن بزنگاههای زندگی کُند و در خوشبینانهترین حالت با موصموص زیادی همراه است. میخواستم بگویم، شک و تردید نسبت به همه چیز از بودن و باشیدن آنی دورم کرده است. حالا که در دههی سوم عمرم قرار دارم و چندین سال از درس خواندن در رشتههای طراحیشهری و ادبیاتنمایشی گذشته و نه امضای مهندسی گرفتهام و نه از پایاننامه ادبیات نمایشی دفاع کردهام، در همان مقطع در دانشگاهی نسبتاً خوب قبول شدهام. افسوس که حوصله و انگیزه کافی برای نشستن سر کلاس و یادگرفتن آن طور که در دانشگاه مرسوم است را ندارم. یادم نیست انگیزهام برای ثبت نام در کنکور جز اینکه معلوماتم را بسنجم چه چیز دیگری بود. شاید پیدا کردن فضاهای جدید برای تئاتر کار کردن. حالا فکر این که پروسه نوشتن پایاننامه چقدر طاقتفرسا است، آدم را از همه چیز دانشگاه سیر میکند. حتی اگر رشتهات کارگردانی باشد. گاهی به زعم دیگران این حرکتهای لاکپشتیام جز صبر و حوصله تعریف نمیشوند. این نرسیدنها و یا دیررسیدنهای زندگیٍ من بیشتر از آن است ک, ...ادامه مطلب
اگر شما هم کمالگرا هستید، وقتی قصد نوشتن دارید، چه یک یادداشت باشد و چه یک داستان بلند، بیشک برای شما هم پیش آمده که با اغراض متعدد کلماتی را از دایره واژگانی متنتان خارج کنید و بعد به فکر پیدا کردن یک جایگزین باشید. من وقتی سعی میکنم چیزی بنویسم، به کلماتی که در حافظه نوشتاری من پوست انداختهاند بیشتر بها میدهم. در واقع از نوشتن کلمات و ترکیب واژگانی که تازه به گوشم خورده، یا تازه در یک کتاب خوانده ام امتناع میکنم. حال که با کارهایی شبیه ترجمه و نوشتن به صورت روزانه سروکار دارم، زبانها، کلمهها و پیوندی که میان اینهاست، ذهنم را مشغول میکنند. به نظرم همواره میان قصد نویسنده از انتخاب یک کلمه، با آن مفهومی که خواننده در ذهن میپرورد فاصله معنایی وجود دارد. بسیار ساده است، گاهی تمام آنچه از پیرامون قابل درک و لمساند، برای هر کداممان رنگ و بوی متفاوت دارد. به نظرم از آن سو که ما انسانها عموماً آدمهای تنبلی هستیم. حتی در انتخاب کلمهها، سهلانگاریم. من با اینکه وسواس عجیبی دارم، باز سهلانگارم. من دوست دارم آنچه در ذهنم میخروشد را بیکم و کاست به زبان بیاورم. اگر شکسته و محاوره است همانطور، اگر رسمی است همانطور. بارها دیدهام برای توصیف خودمان یا برای شرح آن چیزی که حادث شده است، به کلمهها و ساختارهایی که رو می آوریم که هیچ نشانهای از ما ندارند. البته این فرض برای تمام کلمه ها صادق نیست، از فردی به فردی دیگر، از کلمهای به کلمهی دیگر همواره در حال گسست و تغییر و جابهجایی است. میدانم به احتمال با نوشتن این مطلب، این فکر ایجاد شده باشد که نوشته سعی دارد بوی زبانشناسی به خود بگیرد. در حالی که قصد من، تنها گشودن موضوعی، در حد توانم و در حد دایره واژگانیام است. ب, ...ادامه مطلب
قبل از ظهر. خسته بودم. تو بوق ماشینهای گذری گیر بودم. یادم افتاد باس به برو روی خودم برسم، قول داده بودم همیشه تروتمیز و مرتب باشم، موهام شکسته بود. مثل همیشه حالت نمیگرفتن. حس میکردم باید یه چیزی رو اعلام کنم به همه. یه چیزی با طعم شکستن. که پامو گذاشتم تو یه سلمونی. دو نفر داخل بودن. بیکار بودن, ...ادامه مطلب
زمان، سازی دروغین تشعشعی پر ترس و سکوتی سیاه است تو نترس از گره شیشه ای اشک هایم که شکستنی ست ای آینه من، دوستم پرده بشکن فاش کن قاتل سوی نگاهم، منکر چشمانم را بگو به من بگو طوری بگو که باور کنم آرام و شمرده دیکته کن من او را سی سال زیسته ام نترس و به ساز زمان برقص بلرزان دلم را و متلاشی ام کن , ...ادامه مطلب
مردی خالی ام در اتاقی خالی یخ زده ام و به رنگ انزوا کشیده ام حتی دورتر از جوراب های رنگی ام که اتاق را می چرخند و من لای کتابی در دشتی از گونه های کج و معوج حروف لاتین عین گاو می چرم بدنبال علفی تا, ...ادامه مطلب
منکاج کج کنج و کنارممنذهن مریض و بی مکانممن آتشکده و برزخ جانممنپیکر یک نه هزار رنج و عذابممن در اوج درخششخودم کارگر بار جهانم, ...ادامه مطلب
لای سیم های مخابراتبازداشت شدمباید چند هفته ای جانم،شکنجه گر این فصل را تحمل کنیمامیدوارم صدای من رسیده باشدکه چقدر دوستت دارم, ...ادامه مطلب
-من می تونم چهار روز و چهار شب بالا سرت بشینم و نفس کشیدنت رو تماشا کنم، ریز به ریز لرزها و حرکت های بدنت، سینه، ترقوه +فقط چهار روز چهار شب؟ -آره فقط چهار روز چهار شب +چرا اینقدر کم؟ -چون ا, ...ادامه مطلب
با هم یک نفر بودیم. در راس پیکان آن توده شلوغ مقابل تماشاخانه. نیم ساعت سرپا ایستادیم. نیم ساعت خندیدیم. آن هم با نگاهمان. انقدر نزدیک بودیم که می شد، عطر تنت را کشید و لذت برد، می شد بوسیدت. یک نفر بودیم و چهار تا بلیط دستمان بود. پیش دستی کرده بودیم. من به تو، تو به من. و هر دو نافرجام. گاهی از سکوت بیش از حد نفرت داری گاهی عاشق سکوتی. شروع نمایش با سکوت و خاموشی شروع گره خوردن دست هایمان بود. کف دستم غرق عرق بود. انگشتانت لیز می خوردند لای دستانم. لرزان و بی مقدار چیز هایی شبیه دعا روی جلد دستم می نوشتی. دو نفر بودیم در میانه ترین ردیف صندلی ها. جایی که حتی زمزمه بازیگران را هم میشد شنید، میشد بوی عرق تن شان را شنید. یا جنبش های مداوم قلب هاشان. هنوز نیمه راه بودیم. به دستم فشار می آوردی. غرش سازها و تمبک ها تنمان را می لرزاند. مو به تنمان سیخ می شد. انگار می ترسیدی. غرق نمایش بودی. حواست جایی میان پرده های بازی گیر کرده بود. خودت را آنجا یافته بودی. دیگر لمس دستانم حرکتی نداشت. چسبیده بودی به دستانم. بازیگر مرد هر چه می گفت. انگار به تو گفته باشد. عکس العملت عجیب بود. من باید کاری می کردم. در سکوت و خاموشی سالن. من هم دستانت را می فشردم. شانه ام را می چسباندم به تو. گرم می شدیم. عرق می کردیم. هر بار که از عمق وجودت نفس می کشیدی، فکر می کردم این دنیا برایت کوچک است. تحملش را ند, ...ادامه مطلب
گفتم بی خیال. بحث را همان جایی که بود بریدم. چون ذهنم برید. وقتی حرف می زنم و مخاطبم سر و گوشش این ور و آن ور می جنبد حواس من پاره می شود. دیگر روی حرف هایم تمرکز ندارم و باید همان جا برید. حتی اگر حرف خیلی مهمی داشته باشم که نداشتم. من باز کردم سر حرف را. سوالم این بود که گزارش نویسی چطور چیزی هست؟ گفت بلدم. بلدم سخت نیست، بلد نباشی سخته. گفت از بیست شهریور کار ژورنالیستی موقوف. خیلی دقیق و جدی. رنگ و رو رفته است. لباسش چند لایه است؟ سردش است. رنگ و روی رفته اش بخاطر همین است. بعد کلاس که همگی جلوی درب موسسه جمع می شویم برای چند پاره حرف و شوخی. انگار که سر کلاس زبان ما را بریده باشند. ادای آدم های خجالتی را در می آورد. خجالتی نیست. ژونالیست خجالتی؟ جنس صدایش از آنهایی که هر روز می شنویم نیست. برای یک نفر ژونالیست که هر روز باید با کدام مدیر و مسئول مصاحبه کند این جنس صدا خوب نیست. برای نویسنده شدن خوب است اما. ژورنالیست بودن را به خاطر قلم رها کرده است. من می گویم بخاطر صدا. نگران بوده قلمش طعمه گزارش نویسی شود و بوی بدِ پاراگراف های آبکی را بگیرد. بجز این کلاس موسسه چند جای دیگر هم او را می بینم. می بینیم. خیلی ها او را می شناسند. هر جا مراسم باشد که پرچم ادب بر سر درش زده باشند او آنجاست. بخاطر فلان استاد که عاشقش است آمده است. کتاب زیاد می خواند. من می دانستم که مسیر برگشت به, ...ادامه مطلب
درِ عقب سمت شاگرد سنگین بسته می شود، دختر پیاده که شد، من از آینه بغل نگاهم روی در عقب سمت شاگرد بود، که بسته شدنش را ببینم، گوشم تیز بود تا صدای ت ل ق بسته شدن را بشنوم. ولی تا همان ت ل آمد و از آینه بغل دیدم که چفت نشد. یک لحظه تقلا طور خواستم که دوباره در را ببندد، محکم تر. اما سرش را انداخت پایین. از ماشین دور شد. با کش و قوس به زحمت در عقب سمت شاگرد را خودم بستم، ت ل ق. کامل چفت شد. این یکی هنوز سرش گرم گوشی بود. دختر که پیاده شد. این یکی گوشی را گذاشت توی جیبش. خواست که صحبت کند. حرف نامربوطی زد. جوابش ماند برای بعد. جای آن نبود که جواب داده شود. چون خیلی زود این یکی هم باید پیاده می شد. اینکه هربار باید دختری را تا سر کوچه شان برسانم چیز خوبی نیست، خطرناک است. وقتی پرواز کنم خطرناک تر است. اگر بالا بیاورد چه. من که حوصله تمیزکاری های بعد از آن را ندارم. می گندد. ماشینم از آن به بعد بوی گند معده خواهد داد. از چشمم می افتد. ولی اگر به بو عادت کنم، مثل بوی بنزین، مشکلی نیست. این را سرنشینان می گویند. بعضی ها مثل من بوی بنزین دوست دارند. ولی بیشترشان سخن به گزافه می گویند. چون فقط چند دقیقه ای سرنشین هستند و بس، اما من از ازل تا ابد راننده این پیکان، این بوی بنزین دلچسب بوده ام... سرنشینان امروز پنج نفر بودند. مقصد هر یکی جایی دورتر از آن دیگری. موسیقی امروز کمی فرق داشت. بجز , ...ادامه مطلب
بعد از تمرین، با یکی از پسرهای گروه شروع کردیم به قدم زدن، به طرف بازار می رفتیم، از هر دری حرف می زدیم، توی راه درست نبش تازه میدان مغازه ای کوچک را که کت و شلوارفروشی بود را دیدیم. مغازه که چه عرض کنم، ابتدا یک پیرمرد دیدم در داخل قاعده ای به شکل مثلث، که از سر وکولش کت های دست دوم و شلوارهای تانا, ...ادامه مطلب
من و شهرم دچاریمبه یک بیماری واگیردارشکوفا که نمی شویمیک جا می مانیم و می گندیمآب بودیم و مانداب و لجن زاریمرودخانه ای پرماهیدر اسارت قورباغه های زبان دراز،گونه انسان کجاست؟لابد لای ...بیا قدم بزنیمکنار همین نارود بی ماهیو حرف هایمان حول و حوش مرگ باشد مرگ ماهی, ...ادامه مطلب