از چه بنویسم؟ «از هر چیزی.» با اشتیاق عکس خانه را نشان میدهم، زینب همین که عکس را میبیند و حرفهای من را گوش میدهد، میگوید «تو آدم استمراری» لابد همین شکلیام، امیر ثانیه شمار چراغ قرمز و عکس خانه خیابان طالقانی را همزمان نگاه میکند، من هر دوشان را نگاه میکنم. حتی ثانیهشمار را. سبز که میشود روی عقربههای ساعت میخزم. آرش محکم «نه» میگوید، امیر غلت میزند، قرار است پاشنهی زبانش دیگر روی نه بچرخد. حرفش را به من میگوید، فکر میکنم باید حرفم را بگویم «شرط اینه به دوست دخترت نه بگی» به فکر میرود، لابد دوست دختر دارد. به او فکر میکند، دوباره بلندتر و برای چند بار با خودش تمرین میکند، هنوز به این چیزها فکر میکنم، چند ساعت از تهران، بقدری از همه چیز کنارم میکشد که یادم میرود باید سراغ یادداشتهایم بروم. لیست چیزهایی که سرشان سمج بودهام را مینویسم. جای چیزهایی خالیست. دست نیکه، آرلت و دیه را میگیرم، برایشان بلیت اتوبوس میگیرم تا کنارم بنشینند و بتوانم اندازه هزار کلمه برای ایلیا داستان بنویسم. خسته که میشوم، چشمانم را میبندم. سینی چای را سمت آقای دلخواه میگیرم، زبانم میگیرد، یاد متن سیزده عرفان میافتم، تولدشان را با میز شام آخر اشتباه میگیرم، لبخند میزنم، مثل همیشه میخندند. شام آخرم را در ترمینال میخورم و به روح پدر هملت قسم میخورم که اسم نمایش را فسفروسنس بگذارم... بخوانید, ...ادامه مطلب
یادداشتی طولانی برای نمایش "در حضور باد" اگر حوصله ندارید، اگر مشتاق نیستید، نخوانید. ما را بسیار از خانهمان راندند، ما پا پس نکشیدیم. ما صاحبان حقیقی خانهایم و آنها که همه جا را قفل کردهاند و به زور خشم و تهدید قصد قلم پای ما را دارند خود روزی خرکش رانده خواهند شد. هر چند همسایهها که گاهی به اشتباه تیشه به ریشه ما میزدند روزی به کرده خود پشیمان خواهند بود ما مصمم ایستادیم و دستاوردمان خوش بود. اضطرابها و خستگیها به پلهای برای آسودگی موقت رسید. و این بود آنچه من از یک تئاتر با تمام داشتهها و نداشتههایمان توقع داشتم. نمیدانم در پستترین نقطهام یا دست کم در نقطهای ایستادهام که مثقالی حسرت و پشیمانی برای فردا روز زندگیام باقی نمانده است. ما در هشت روز اجرا، میزبان بیش از ششصد تماشاگر عزیز بودیم. خوشحالم از دیدن چهرههایی که غالباً برایم ناآشنا بودند و شاید اولین بارشان بود که تئاتر میدیدند. بگذریم که نقاب از چهرههای بسیاری افتاد، هر چند حضور اندک چهرههای آشنا، مرهم خستگیمان بود. من همیشه با دعوت و پاکت فرستادن برای تماشای نمایش مخالف بودهام و هنوز هم هستم. در هشت روز، در اردبیل، پارسآباد، مشگینشهر، بیلهسوار و خلخال ما بدنهایی را دیدیم که محتملا با خود صادق بودند و دورو نبودند. بدنهایی که به اراده خود و نه به سفارش نهاد و ارگانی دست به عمل زده بودند. حضور بدنها فضا را به نفع ما تسخیر میکرد و چه دستاوردی بهتر از این. چه چیزی بهتر از این میتوانست تلخی و گزندگی چندین ماه تمرین را خنثی کند و دماغ بدخواهان و آنهایی که حرف به پشت سرمان میبستند را له کند. این مهم جز با تعهد و پای کار بودن عزیزانم میسر نمیشد. عزیزانی که هر کدام با مرارتها و م, ...ادامه مطلب
بعد از سال ها الان فهمیدم وقتی معماری در باب اتاق خالی و رنگ سفید دیوار حرف می زند یعنی چه! تو یکی از عادی ترین روزهای زندگیم بودم. واسه خودم چای ریختم. می خواستم برم تو اتاقم و با عسل تلفنی حرف بزنم., ...ادامه مطلب
نمی توانستم بیشتر از این با کتاب سرم را گرم کنم. سرباز خوابیده بود. خواستم کتاب را همین جا پس بدهم که نکند یادم برود. اما دلم نیامد بیدارش کنم. شبیه من بود. شبیه روزهایی که در میدان های آن شهر غریب تنها روی نیمکتی می خوابیدم تا وقت و بی وقت عابری، ژاندارمی بیدارم کند. یا آن روزهایی که از سر بی خوابیِ روزهای قبل تر چند روز پشت سر هم دراز به دراز روی زمین می خوابیدم. وسط اتاق. همه کارهایم را همانطور درازکش رفع رجوع می کردم. رسیدیم به مرز ایران. با صدای راننده اتوبوس بیدار شدم. بی حواس به بغل دستم نگاه کردم. سرباز نبود. کتابش روی سینه ام مثل معشوقه ای طول راه را با من عشق بازی کرده بود. چند تایی از برگ هایش تا خورده بود. چرا سرباز کتابش را پس نگرفته بود. می توانست بیدارم کند. من حتما پسش می دادم. دلش نیامده بیدارم کند. کتاب را از روی سینه ام برداشتم. میان سینه من و کتاب کاغذی بود. سرباز نوشته بود؛ از زینب یاد گرفته ام کتاب هدیه بدهم. این کتاب برای تو. تو حتما تا ته بخوان. اینجا باید اتوبوس را عوض می کردم. پیاده شدم. ساک و کیفم را برداشتم. بلیط تبریز را گرفتم. اتوبوس آماده حرکت بود. که من سوار شده نشده گازش را گرفت و رفتیم. ادامه مطلب, ...ادامه مطلب
دیگر هیچ دلیلی برای نفس کشیدن پیدا نمی کنم. صبح ها به اصرار مادر زود از خواب بلند می شوم اما انگار سرم روی بالشت می ماند، چشمانم خمار است. زیرشان گودی رفته است. این روزها اغلب چشمانم را می مالم. خواب از وجودم می بارد. اینجا کسی به روی خودش نمی آورد. کسی از من نمی پرسد که چرا حال ندارم. لابد فکر می کنند خستگی راه است. یک هفته زمان زیادی ست برای رفع خستگی اتوبوس و تغییر آب و هوا. از همه شاخ تر از بدو ورودم کسی از آن شهری که درس می خواندم سوال نمی کند، آن شهری که دریایی داشت، مینایی داشت... به خودم می آیم، قصد می کنم چند روزی از خانه بیرون باشم. آن هم به بهانه دیدن دوستان و هم دوره ای ها. ماشین پدر را برای چند روز امانت می گیرم. هر چند سخت می شود با آن به جایی که دلم می خواهد بروم. دلم کجا را می خواهد؟ شاید جایی شبیه شهری ساحلی با کشتی های لنگر گرفته، ساحل شنی، تنهایی، شب. مسافرت تنهایی سخت است، سخت تر از آنچه به مخیله راه داشته باشد. اما وقتی از قبل مسیری برای سفر وجود نداشته باشد. تنهایی رفتن بهتر از این است که دم به دقیقه حواست به یکی دیگر باشد. به یکی بدتر از تو، دورتر از تو. باید گوش شنیدن غرغر هایش را داشت. و سر هر چیز کوچک و بزرگی کرسی دموکراسی را علم کرد. دوباره خودم را در اختیار جاده ها قرار می دهم. شتابی ندارم. آرامم. خانه های آجری اطراف جاده را می بینم. بچه های روستای, ...ادامه مطلب
من محروم از عشقم و هیچ کمیته ای برای مستضعفان قلبی وجود ندارد طولانی ترین خیالی که تاکنون بافته ام گره هایی با طعم عشق دارد در طول زندگی دل های زیادی را به دلم گره زده ام اما هیچ کدام اجابت نشد اکنون همان ها گره های کور زندگی من شده اند که راه گلویم را تنگ می کنند پاهایم سست می شود چکار می شود کرد با دلی ضعیف با آغوشی محروم از دوست داشتن و بودن و موندن , ...ادامه مطلب
هر دو گمشده های شهر خاموشیم اگر استانبول شهر رویایی ما باشد در عصر روشن خیابان تقسیم به هم اضافه خواهیم شد این وصال غیر مترقبه نیست من و تو به عصر روشن زندگی ایمان داریم آن روز خواهد رسید.... آه ... چشمانت... Teoman ft rem Candar-iki aşk متاسفانه, ...ادامه مطلب
خواستن تو از اوجب واجبات است خواه شب باشد یا روز برای بودنت سجده می کنم گاهی که دلم می گیرد جایی نیست که هق هق گریه هایم بپیچد در همین اتاق چند متری گوشه چشمانم خیس اشک می شوند اگر مرد تو بودم گریه نمی کردم مرد که گریه نمی کند اکنون که نیستی می توانم گریه کنم با خودم قهر کنم می توانم خودم را امر و, ...ادامه مطلب
فرآورده دو آدم عاشق کاتالیزور چشمان سیاه فرآیند دلدادگی ماده موثره آدرنالین محصول زاد و ولد برگشت پذیری فرایند پنجاه درصد ضمانت ندارد صدمات شکستگی یا پارگی ضمانت ندارد حلال زمان ماده بو دار و خوش رنگ باقی مانده عشق تذکر: دور از دسترس اطفال نگهداری شود. قبل از استفاده تکان دهید، دل باید بلرزد., ...ادامه مطلب
خوب اولین بارم بود، در حقیقت اولین بارمون بود که تو یه جای جدی و رسمی نقش می رفتیم، قرار شد قبل از اینکه تماشاگرها اومدن تو، ما سر جای خودمون روی سن بدون حرکت بایستیم تا زمانی که همه بیان و بشینن و نور پنجاه و نه خاموش بشه، من سعی می کردم تمرکزم سر جاش باشه، قبل از اینکه کارگردان صدامون کنه که بریم رو سن، من رفتم پشت یکی از پرده ها و تنها موندم، یادم افتاد استادم گفته بود برای تمرکز حواس روی یه چیزی، بهتره یه عمل فیزیکی مثل نرمشی چیزی انجام بدین، از همین حرکات نرمشی قبل فوتسال بازی کردنمون، اونجا پشت پرده انجام دادم، پشت صحنه، بقیه بازیگرها هر کدوم به نحوی خلوت کرده بودند، یکی با گوشی، یکی با درست کردن شال، یا مرتب کردن موها. ادامه مطلب, ...ادامه مطلب
عاشقی درد داردشبیه رویدن دندان عقلروزی هست و ماه ها نیستو سال ها زیر لایه ای از احساس پنهان استحتی روزی که هست دیگر عشق نیست و درد محض است.,جناب عشق بلند است,جناب عشق را درگه,جناب عشق عجب باغبان,کتاب جناب عشق,عالیجناب عشق,شکست عشقی جناب خان,شکست عشقی جناب خان در برنامه خندوانه,شکست عشقی جناب خان خندوانه,جناب عشق,دانلود کتاب جناب عشق ...ادامه مطلب
فوج فوج رنگ بی روح و دنیا در آغوش،وهم و خیال چنگ میگذارد بر دلتا بگریاندش،تا بگرید انسان،و تسلیم شود..., ...ادامه مطلب