دنیا سرد است

متن مرتبط با «از نو شروع میکنم» در سایت دنیا سرد است نوشته شده است

نویزی نویزی

  • من تمام طول این باریکه‌ی آسفالت را خوابیدم، سراسر سرچم را، کنارگذر زنجان را تا درآمدن صدای یوغور و بی‌نزاکت راننده اتوبوس، من همیشه‌ی خدا در طول همه‌ی جاده‌های زندگی‌ام خوابیده‌ام. گاهی بی‌دلیل به سوداهای عشق پشت کرده و خوابیدم، نادیده گرفته‌ام، لرزش تنم را برای خلوت خودم نگه داشته‌ام، من میان آرزوها و عشق به دخترکان پشت کردم. خوابیدم تا به آرزوهایم برسم. عشق دیگر جایی میان آرزوهایم ندارد. ما از مدار دل‌و‌قلوه‌ دادن‌های شبانه خارج شده‌ایم، زده‌ایم به شانه‌ی خاکی جاده. صدای ما دیگر آن عیار تیرماه چند سال پیش را ندارد. ما به راحتی لای سیم‌های مخابرات کم رنگ و عادی شده‌ایم، صدای‌مان خلوص ندارد. اسم همه‌ی آن‌ها نویز است. من نویز جدید در زندگی‌ام یافته‌ام. نویزی برای عبور از کنار همه‌چیز. نویزی کر کننده، کور کننده. من یک نمایشنامه‌ی بی‌پایان دارم که سال‌هاست به تنم زار می‌زند، می‌دانم آخر سر شبیه همه‌ی چیزهایی که پیش‌پیش نوشته‌ام آن را تن می‌کنم. با هزار افسوس و حیرت می‌گویم؛ کاش چیز بهتری می‌نوشتم، کاش این همه‌ افسار ذهنم را به باد نمی‌دادم. کاش این همه‌ با کیوسک‌های مرده هم‌صدا نبودم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • بداهه‌نویسی شماره پنج

  • بداهه‌نویسی برای موسیقی؛ امروز هفت روز از آخرین دیدار من و نیکه می‌گذرد. فکر می‌کنم همین فردا دیگر موقع آن رسیده باشد که نیکه به پدرش سر بزند. این اولین باری است که خبری از اون نیست. او چهارشنبه‌ها ساعت ده صبح به مرکز می‌رسید، بسته‌هایی که برای‌مان آورده بود را کناری می‌گذاشت و یکراست به سمت اتاق پدرش می‌رفت. حالا اوضاع کمی از آن حالت یکنواختی که داشت خارج شده است، اگر فردا نیاید، باید کاری بکنم. از آن کارهای دردسر دار که خیلی حوصله‌اش را ندارم، از آن ناز کشیدن‌های لعنتی. البته از کجا معلوم که بخاطر حرف‌های من پیدایش نیست. من دنبالش نمی‌روم، به هر حال با این کار، با همین سکوتم به نحوی با حرف‌هایی که به او گفته‌ام همخوانی دارم. قرار نیست از دل این تاخیرهای عادی و روزمره مسئله‌ای درشت بسازم. منتظر می‌مانم تا سروکله‌اش پیدا شود. زنگ نمی‌زنم. پیام نمی‌دهم. توقع دارم او هم کاری نکند. با این وضعیت هر دوی‌مان به چیزی امیدوار نخواهیم بود. یادمان خواهد ماند که ما فقط دو دوست هستیم که از قضا محبتی آشکار و نهان به یکدیگر داریم. البته اگر آقای آلخاندرو این وسط نگران چیزی باشد مجبورم به خواسته‌شان عمل کنم. اما این‌طور که بنظر می‌رسد، آقای آلخاندرو از غیبت نیکه خبر داشته است. برای همین هیچ غم به ابرو نیاورده است. احتمال می‌دهم نیکه به یک سفر چند روزه رفته است. یک سفر کوتاه که هیچ برنامه‌ای برایش نداشته است. که اگر برنامه‌ای از قبل چیده شده بود من را باخبر می‌کرد. حالا نه اینکه نگذارد نگرانش شوم بلکه با این کارش می‌دانستم که باید منتظر نمانم. حالا هم منتظر کسی نیستم، به هر حال وقتی آدم کاری چیزی را برای مدتی سر یک ساعت انجام می‌دهد جای خالی آن کار یا چیز یا آدم به این راحتی‌ها پر نمی‌شود، , ...ادامه مطلب

  • بداهه‌نویسی شماره سه

  • بداهه‌نویسی برای جمله: «مردم پشت سر خدا هم حرف می‌زنند... .» در اصل من از همان سال‌های اول زندگی‌ام که از خانواده طرد شدم و کنار آرلت به پستی و بلندی زندگی خوی گرفتم، پای مردم را از زندگی‌ام کوتاه کردم. قبل از آن در خانه‌ای که متعلق به پدر و مادرم بود، همسایگانی داشتیم که همیشه و همه جا حرف زندگی ما لغلغه‌ی دهان‌شان بود. گویی هیچ کار به‌خصوصی جز جوریدن کِبره‌های ناسور من، مادر و علی‌الخصوص پدر نداشتند. بالا و پایین آمدن از پله‌های آن آپارتمان بتنی همیشه چیزی بیشتر از یک زندگی عادی به من تحمیل می‌کرد. همسایه طبقه اول می‌گفت: «اینها همه تقصیر مرتیکه عیاش است، تو مواظب باش شبیه ش نشوی.» همسایه طبقه دوم طرف پدر را می‌گرفت: «زن‌ها همه‌شان اینطوراند، فکر می‌کنی من چرا این همه سال عذب موندم.» و همینطور تا طبقه آخر نصیحت و حرف بود که به سینه‌م سنجاق می‌شد. به خانه که می‌رسیدم همین حرف‌ها دور سرم می‌چرخید و دیگر هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. آن اواخر حتی گاهی می‌ترسیدم یکی از همان حرف‌ها پیش پدرم از زبانم بپرد، مثلاً وقتی لم داده و تلویزیون می‌بیند، یک آن به او بگویم: «عیاش.» بگویم: «عیاش، من قرار نیست مثل تو بشم.» به هر حال همه آن حرف‌ها یک جایی از زندگی‌ام سربرآورد، یک‌جایی همه آن را بدون اینکه بترسم با صدای بلند به زبان آوردم و خالی شدم. آدم‌های حراف همیشه یک‌جایی از زندگی‌ام حضور داشته‌اند. حالا که مدتی است در مرکز مشغول کارم، همکارانی از این دست دارم. گویا ریخت و قیافه من بیشتر به این آدم‌های حرف‌خور می‌خورد. هر خدا بی‌خبری گزاره‌هایی برای پیمودن راه سعادت به من تحویل می‌دهد. غافل از آن که هیچ کدام از واقعیت زندگی‌ام خبر ندارند. من حتی در این مورد به رئیس هم دروغ گفته‌ام، در مو, ...ادامه مطلب

  • بداهه‌نویسی شماره چهار

  • بداهه‌نویسی برای جمله: «سخت‌ترین کار دنیا این است که منطقی رفتار کنی؛ در حالی که احساسات دارد خفه‌ات می‌کند.» آخر سر این احساسات است که کارش را می‌کند، حالا کار خوب باشد یا بد. یعنی خیلی کم سراغ دارم که منطقِ آدم کار بدی کرده باشد. برمی‌گردم به همین چهار ماه پیش، که نیکه از پشت در یکهو جلوی چشمانم ظاهر شد، آن هم بعد چندین سال، حالا چطور می‌توانم در مقابل دختری که عشق دوران جوانی‌ام بود، مقاومت کنم. بله احساسات کارش را کرد. نیشم باز شد. عوض اینکه منطقی فکر کنم و این اتفاق نابهنگام را نوعی تصادف و زیرمجموعه احتمالات اقلیدوسی فرض کنم، آن را با همان منطقم طوری به خورد احساسات لطیفم دادم که همین یک ساعت پیش با نیکه در داخل یکی از اتاق‌ها خلوت کرده بودیم. در تمام آن لحظه‌های احساسی به گمان خودم کاملاً منطقی با ماجرا مواجه شده بودم، من تمام قصد و نیتم را به نیکه گفته‌ام، نمی خواهم ازدواج کنم، ولی خب حالا که بعد سال‌ها نیکه را دوباره یافته‌ام، بدک نیست کمی به یاد آن دوران کنار هم خوش بگذرانیم، البته تا زمانی که پدرش در مرکز بستری است، امیدوارم قبل از اینکه آقای آلخاندروا همین جا کفه‌ی مرگش را بگذارد، نیکه از روی منطق یا چه می‌دانم احساساتش تصمیم دیگری بگیرد و از این جا دور شود، به هر حال می‌ترسم کار دستم بدهد. من تا آن موقع می‌توانم برای او کاری در رخت‌شویخانه مرکز جور کنم. البته این را به او هم گفته‌ام، قول نمی‌دهم، سعی‌ام را می‌کنم، به هر حال رئیس مرکز هم گاهی از روی منطق و گاهی از روی احساسات تصمیم می‌گیرد.  همین یک ساعت پیش، می‌دانستم که در بد مهلکه‌ای گیر افتاده‌ام. مرد جماعت حرارتش که بالا می‌رود، ممکن است زر مفت زیاد بزند. می‌تواند در آن واحد حتی به ازدواج هم فکر کند، م, ...ادامه مطلب

  • بداهه‌نویسی شماره یک

  • بداهه‌نویسی برای جمله: "چرا نمی شود؟ دیگر نمی توانستم کسی را دوست بدارم؛ چون - تکرار می‌کنم- عشق برای من به معنای سلطه و زورگویی و برتری اخلاقی داشتن است."، گاهی به شک و گاهی به یقین به ریشه‌های چنین وضعیت موهومی پی‌ می‌برم. به هر حال با داشتن آنچنان پدر بی‌رحم و آن چنان مادر مظلومی تشخیص این فضای روانی حاکم کار سختی نیست. البته شاید هیچ‌وقت رودرروی نیکه چنین مهملاتی را نگفته ام. اما چاره‌ای نیست، دیر یا زود یا از زبانم بیرون خواهد کشید یا از طرز رفتارم. بیش تر که سکوت می‌کند گویی قبای موجودی مرموز به تن کرده است. خیره به جزئیات چهره و بدنت نگاه می‌کند. سکوت می‌کند و طوری به این کارش ادامه می‌دهد تا میانمان فاصله بیافتد. به قدری طاقت فرسا که خودم را داخل چاهی در ظلمات تصور می‌کنم. دوست دارم راه مواجه با چنین چیزی را کشف کنم. برای همین اغلب من سوال‌های پی در پی و خط و ربط‌دار می‌پرسم. او حتی برای پاسخ به سوال‌های من ابزاری جز زبان گشودن و کلام را ترجیح می‌دهد. او سرش را تکان می‌دهد یا به تبسم و مکث در باز و بسته کردن چشمانش، حرف من را تائید یا رد می‌کند. به هر حال یک جاهایی کم می‌آورد. گویی از تمام مواضع‌ش کنار می‌کشد و لب به سخن باز می‌کند. هر گاه چنین شده است، آن روز من احساس خوشبختی کرده‌ام و نیکه را بیش‌تر از قبل دوست داشته‌ام. شاید برای رهایی از چنین چیزی راه‌های سخت‌گیرانه‌تری هم وجود داشته باشد. به هر حال با کمی زورگویی و تحت فشار قرار دادن نیکه می‌توانم شروطی برای ادامه دیدارهای گاه و بی‌گاه مان پیش بکشم. اما نه من این کاره‌ام و نه نیکه حقش این است. کشیدن نیکه به سمت چیزهایی که باب میل من است ایده افتضاحی است. او یا بهتر است بگویم ما لاجرم از سر چیزهای نامرئی مجبوریم ا, ...ادامه مطلب

  • از تو هم عقب مانده‌ام جانم

  • همیشه اینطور است. من چند قدم از جمع عقب‌ترم. یا خیلی سریع به عمد میان خودم و آنها فاصله می‌اندازم. همانطور که این عکس را گرفتم. آنها نشستند، ژست گرفتند و من سوژه‌ها را داخل کادر چیدم‌. حالا این عقب ماندن گاهی آنقدر عمیق است که دامن همه چیزٍ زندگی‌ام را می‌گیرد، مثلاً دو سال پیش وقتی اجرای نمایش بندار بیدخش تمام شد، با مهدی سر نوشتن نمایشنامه‌ای مرتبط با زندگی کافکا نقشه چیدیم، اما هر چقدر که جلوتر رفتم خودم را آماده فرو رفتن در فضای سنگین زندگی‌ کافکا نیافتم، به خودم مهلت دادم تا روزی که بتوانم بهترین متن را برایش بنویسم. حاضر بودن در بزنگاه‌های زندگی برای من وجود ندارد. عین خودم انرژی به وقوع پیوستن یا شدن بزنگاه‌های زندگی کُند و در خوشبینانه‌ترین حالت با موص‌موص زیادی همراه است. می‌خواستم بگویم، شک و تردید نسبت به همه چیز از بودن و باشیدن آنی دورم کرده است. حالا که در دهه‌ی سوم عمرم قرار دارم و چندین سال از درس خواندن در رشته‌های طراحی‌شهری و ادبیات‌نمایشی گذشته و نه امضای مهندسی گرفته‌ام و نه از پایان‌نامه ادبیات نمایشی دفاع کرده‌ام، در همان مقطع در دانشگاهی نسبتاً خوب قبول شده‌ام. افسوس که حوصله و انگیزه کافی برای نشستن سر کلاس و یادگرفتن آن طور که در دانشگاه مرسوم است را ندارم. یادم نیست انگیزه‌ام برای ثبت نام در کنکور جز اینکه معلوماتم را بسنجم چه چیز دیگری بود. شاید پیدا کردن فضاهای جدید برای تئاتر کار کردن. حالا فکر این که پروسه نوشتن پایان‌نامه چقدر طاقت‌فرسا است، آدم را از همه چیز دانشگاه سیر می‌کند. حتی اگر رشته‌‌ات کارگردانی باشد. گاهی به زعم دیگران این حرکت‌های لاک‌پشتی‌ام جز صبر و حوصله تعریف نمی‌شوند. این نرسیدن‌ها و یا دیررسیدن‌های زندگی‌ٍ من بیشتر از آن است ک, ...ادامه مطلب

  • ماهیت بعضی از چیزها

  • اگر شما هم کمال‌گرا هستید، وقتی قصد نوشتن دارید، چه یک یادداشت باشد و چه یک داستان بلند، بی‌شک برای شما هم پیش آمده که با اغراض متعدد کلماتی را از دایره واژگانی متن‌تان خارج کنید و بعد به فکر پیدا کردن یک جایگزین باشید. من وقتی سعی می‌کنم چیزی بنویسم، به کلماتی که در حافظه نوشتاری من پوست انداخته‌اند بیشتر بها می‌دهم. در واقع از نوشتن کلمات و ترکیب‌ واژگانی که تازه به گوشم خورده، یا تازه در یک کتاب خوانده ام امتناع می‌کنم. حال که با کارهایی شبیه ترجمه و نوشتن به صورت روزانه سروکار دارم، زبان‌ها، کلمه‌ها و پیوندی که میان اینهاست، ذهنم را مشغول می‌کنند. به نظرم همواره میان قصد نویسنده از انتخاب یک کلمه، با آن مفهومی که خواننده در ذهن می‌پرورد فاصله معنایی وجود دارد. بسیار ساده است، گاهی تمام آنچه از پیرامون قابل درک و لمس‌اند، برای هر کدام‌مان رنگ و بوی متفاوت دارد. به نظرم از آن سو که ما انسان‌ها عموماً آدم‌های تنبلی هستیم. حتی در انتخاب کلمه‌ها، سهل‌انگاریم. من با اینکه وسواس عجیبی دارم، باز سهل‌انگارم. من دوست دارم آنچه در ذهنم می‌خروشد را بی‌کم و کاست به زبان بیاورم. اگر شکسته و محاوره است همانطور، اگر رسمی است همانطور. بارها دیده‌ام برای توصیف خودمان یا برای شرح آن چیزی که حادث شده است، به کلمه‌ها و ساختارهایی که رو می آوریم که هیچ نشانه‌ای از ما ندارند. البته این فرض برای تمام کلمه ها صادق نیست، از فردی به فردی دیگر، از کلمه‌ای به کلمه‌ی دیگر همواره در حال گسست و تغییر و جابه‌جایی است. می‌دانم به احتمال با نوشتن این مطلب، این فکر ایجاد شده باشد که نوشته سعی دارد بوی زبان‌شناسی به خود بگیرد. در حالی که قصد من، تنها گشودن موضوعی، در حد توانم و در حد دایره واژگانی‌ام است. ب, ...ادامه مطلب

  • رویاهامو ول نمیکنم

  • بالاخره رسید اون روزی که منم یه بزرگسال لعنتی شدم. من دیگه غر نمیزنم و به خودم قبولوندم که زندگی اینه و باید باهاش ساخت. راستش به رویاهام فکر میکنم، به تک تک کارهایی که می خوام انجام بدم، ولی همه اینا, ...ادامه مطلب

  • زودتر از افتادن برگ های زرد سرم

  • لای سیم های مخابراتبازداشت شدمباید چند هفته ای جانم،شکنجه گر این فصل را تحمل کنیمامیدوارم صدای من رسیده باشدکه چقدر دوستت دارم, ...ادامه مطلب

  • کو گوش شنوا...

  • بد است تا مرز جان کندن رفته باشی و برگشتنت دلی را خوش نکند، خوب نیست در جبهه ای بجنگی که هیچ پشتیبانی ندارد، جز خودت، جز خودم. راستش را بخواهی دلم پلانکتون شده برای حرف زدن، برای گفتن و خندیدن از ته د, ...ادامه مطلب

  • از دست هایت نفس می گیرم

  • با هم یک نفر بودیم. در راس پیکان آن توده شلوغ مقابل تماشاخانه. نیم ساعت سرپا ایستادیم. نیم ساعت خندیدیم. آن هم با نگاهمان. انقدر نزدیک بودیم که می شد، عطر تنت را کشید و لذت برد، می شد بوسیدت. یک نفر بودیم و چهار تا بلیط دستمان بود. پیش دستی کرده بودیم. من به تو، تو به من. و هر دو نافرجام. گاهی از سکوت بیش از حد نفرت داری گاهی عاشق سکوتی. شروع نمایش با سکوت و خاموشی شروع گره خوردن دست هایمان بود. کف دستم غرق عرق بود. انگشتانت لیز می خوردند لای دستانم. لرزان و بی مقدار چیز هایی شبیه دعا روی جلد دستم می نوشتی. دو نفر بودیم در میانه ترین ردیف صندلی ها. جایی که حتی زمزمه بازیگران را هم میشد شنید، میشد بوی عرق تن شان را شنید. یا جنبش های مداوم قلب هاشان. هنوز نیمه راه بودیم. به دستم فشار می آوردی.  غرش سازها و تمبک ها تنمان را می لرزاند. مو به تنمان سیخ می شد. انگار می ترسیدی. غرق نمایش بودی. حواست جایی میان پرده های بازی گیر کرده بود. خودت را آنجا یافته بودی. دیگر لمس دستانم حرکتی نداشت. چسبیده بودی به دستانم. بازیگر مرد هر چه می گفت. انگار به تو گفته باشد. عکس العملت عجیب بود. من باید کاری می کردم. در سکوت و خاموشی سالن. من هم دستانت را می فشردم. شانه ام را می چسباندم به تو. گرم می شدیم. عرق می کردیم. هر بار که از عمق وجودت نفس می کشیدی، فکر می کردم این دنیا برایت کوچک است. تحملش را ند, ...ادامه مطلب

  • پرواز با پیکان- یک

  • گفتم بی خیال. بحث را همان جایی که بود بریدم. چون ذهنم برید. وقتی حرف می زنم و مخاطبم سر و گوشش این ور و آن ور می جنبد حواس من پاره می شود. دیگر روی حرف هایم تمرکز ندارم و باید همان جا برید. حتی اگر حرف خیلی مهمی داشته باشم که نداشتم. من باز کردم سر حرف را. سوالم این بود که گزارش نویسی چطور چیزی هست؟ گفت بلدم. بلدم سخت نیست، بلد نباشی سخته. گفت از بیست شهریور کار ژورنالیستی موقوف. خیلی دقیق و جدی. رنگ و رو رفته است. لباسش چند لایه است؟ سردش است. رنگ و روی رفته اش بخاطر همین است. بعد کلاس که همگی جلوی درب موسسه جمع می شویم برای  چند پاره حرف و شوخی. انگار که سر کلاس زبان ما را بریده باشند. ادای آدم های خجالتی را در می آورد. خجالتی نیست. ژونالیست خجالتی؟ جنس صدایش از آنهایی که هر روز می شنویم نیست. برای یک نفر ژونالیست که هر روز باید با کدام مدیر و مسئول مصاحبه کند این جنس صدا خوب نیست. برای نویسنده شدن خوب است اما. ژورنالیست بودن را به خاطر قلم رها کرده است. من می گویم بخاطر صدا. نگران بوده قلمش طعمه گزارش نویسی شود و بوی بدِ پاراگراف های آبکی را بگیرد. بجز این کلاس موسسه چند جای دیگر هم او را می بینم. می بینیم. خیلی ها او را می شناسند. هر جا مراسم باشد که پرچم ادب بر سر درش زده باشند او آنجاست. بخاطر فلان استاد که عاشقش است آمده است. کتاب زیاد می خواند. من می دانستم که مسیر برگشت به, ...ادامه مطلب

  • پرواز با پیکان- دو

  • درِ عقب سمت شاگرد سنگین بسته می شود، دختر پیاده که شد، من از آینه بغل نگاهم روی در عقب سمت شاگرد بود، که بسته شدنش را ببینم، گوشم تیز بود تا صدای ت ل ق بسته شدن را بشنوم. ولی تا همان ت ل آمد و از آینه بغل دیدم که چفت نشد. یک لحظه تقلا طور خواستم که دوباره در را ببندد، محکم تر. اما سرش را انداخت پایین. از ماشین دور شد. با کش و قوس به زحمت در عقب سمت شاگرد را خودم بستم، ت ل ق. کامل چفت شد. این یکی هنوز سرش گرم گوشی بود. دختر که پیاده شد. این یکی گوشی را گذاشت توی جیبش. خواست که صحبت کند. حرف نامربوطی زد. جوابش ماند برای بعد. جای آن نبود که جواب داده شود. چون خیلی زود این یکی هم باید پیاده می شد.  اینکه هربار باید دختری را تا سر کوچه شان برسانم چیز خوبی نیست، خطرناک است. وقتی پرواز کنم خطرناک تر است. اگر بالا بیاورد چه. من که حوصله تمیزکاری های بعد از آن را ندارم. می گندد. ماشینم از آن به بعد بوی گند معده خواهد داد. از چشمم می افتد. ولی اگر به بو عادت کنم، مثل بوی بنزین، مشکلی نیست. این را سرنشینان می گویند. بعضی ها مثل من بوی بنزین دوست دارند. ولی بیشترشان سخن به گزافه می گویند. چون فقط چند دقیقه ای سرنشین هستند و بس، اما من از ازل تا ابد راننده این پیکان، این بوی بنزین دلچسب بوده ام... سرنشینان امروز پنج نفر بودند. مقصد هر یکی جایی دورتر از آن دیگری. موسیقی امروز کمی فرق داشت. بجز , ...ادامه مطلب

  • بازار مسگران

  • بعد از تمرین، با یکی از پسرهای گروه شروع کردیم به قدم زدن، به طرف بازار می رفتیم، از هر دری حرف می زدیم، توی راه درست نبش تازه میدان مغازه ای کوچک را که کت و شلوارفروشی بود را دیدیم. مغازه که چه عرض کنم، ابتدا یک پیرمرد دیدم در داخل قاعده ای به شکل مثلث، که از سر وکولش کت های دست دوم و شلوارهای تانا, ...ادامه مطلب

  • برمی خیزم و باز...

  • شب به دور از چشمان تیز آگاهی دوست داشتن در من جوانه می زند آزادى در شاهرگ هایم فریاد می کشد برمی خیزم  سینه چاک می کنم به سوی تو می دوم و آنگاه ششلول ها غنچه ها را نشانه می روند یک، دو، سه  صدای انفجار  می افتم  در کنار گل های سرخ آزادى و باز تاریکی نزدیک است. , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها