دنیا سرد است

ساخت وبلاگ
دیشب لای گل‌ها خوابیدم. خوابیده‌اید؟ تا به حال تجربه‌اش را داشته‌اید که میان انبوهی از گل‌ها خوابیده باشید؟ بوی گل‌ها لای چربی‌های مضاعف رگ و ریشه آدم جا باز می‌کند و رنگِ خون آدم را نارنجی می‌کند. غلظت التهاب‌ها و شکست‌ها را می‌زداید. دیشب همان بوی معطر به اندازه چهار سال هر چه خواب پرت و پلا بود را شست و برد. آدم جدید نه، آدم تازه‌ای شده‌ام. آرامم و تنها به اندازه یک آدم معمولی ذهنم درگیر زندگی‌ روزمره است. این‌ها همه نشانه‌های خوبی برای صرف فعل زیستن در یک روز است. کاش خواهرزاده‌ام این عادت‌اش را یادش نرود. همین‌ گل کاشتن‌های گاه و بی‌گاه را برای همه‌ی آنهایی که دوستشان دارد انجام دهد. همانطور که گوشه به گوشه‌ی اتاقم را گل چیده بود. با همان گل‌های ستاره‌ایِ نارنجی. دنیا سرد است...ادامه مطلب
ما را در سایت دنیا سرد است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7filozof3 بازدید : 1 تاريخ : يکشنبه 23 ارديبهشت 1403 ساعت: 12:32

امیدوارم در این بعد از ظهر باطل، کسی صدایم را بشنود. من از آنچه که پیش‌تر بوده‌ام، دور افتاده‌ام، به این منی که تازه و غریب است، عادت نکرده‌ام، نصف روز و تمام شب را به مرور من گذشته سپری می‌کنم، خودم را داخل عکس‌ها و فیلم‌ها می‌بینم، دوباره می‌بینم، تکرارش می‌کنم، پس و پیش می‌کشم، تا سرنخی از خودم پیدا کنم. حداقل بتوانم بیشتر بنویسم، این حرف‌ها و فکرها را که منجمداند را جایی آب کنم. ماهیت همه چیز در طول زمان تغییر می‌کند، من هم هر چقدر سعی دارم آدم عادی و صاحب یک بیوگرافی ساده و دم‌دستی باشم، نمی‌توانم، نمی‌شود، یک آن از داخل هزارتویی که آدم‌های عجیب و غریب تاریخ ازش رد شده‌اند سر در می‌آورم، میان ساده بودن و ساده نبودن قل می‌خورم، سرم گیج می‌رود و در نهایت تبدیل به یک گوه گردالی می‌شوم. دنیا سرد است...ادامه مطلب
ما را در سایت دنیا سرد است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7filozof3 بازدید : 5 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 22:00

در سعی‌ام. و برای سامانِ خانه‌ای که هیچ خیالی برای زیستن درش ندارم، زور می‌زنم. رنگ در و دیوار را جابجا می‌کنم، همه چیز کند پیش می‌رود، من از پس همه‌ی این ساختن‌های تدریجی صیقل می‌خورم. هنوز آن خانه دلخواهم نشده است. شاید هیچ‌وقت نشود، این کارها ذوق و دل‌خوش می‌خواهد. ورق‌زدن کاغذ‌دیوار‌ی‌ها و رنگ پارکت آدم را ذله می‌کند، آنقدر که از خودم سوال پرسیده‌ام، آنقدر که به خودم نظرم را گفته‌ام... پله‌ها را یکی یکی می‌سابم، پایین می‌روم و بالا می‌خزم، جارو می‌زنم. لایه لایه از گچ کم می‌شود. ایده‌های پوسیده را کنار می‌زنم. همان بلایی که سر لباس‌هایم درآوردم، از شر طرح‌های خیالی خلاص می‌شوم. گویی یک عمر گوشه‌ی ذهنم دست مستأجری افتاده باشد، به هر حال حکم تخلیه‌اش را گرفته‌ام.  هر چند خسته و بلاتکلیفم، وسعت سفید ذهنم را یکبار دیگر پاک می‌کنم. نشده‌ها را فراموش می‌کنم و اکنونم در سکوتی بی‌حد ادامه می‌یابد، شاید زندگی همین است. زندگی آدم‌هایی که دوست داشتند تکراری نباشند... اگه فردا بی من شروع شد (گوش کن)  متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد. دنیا سرد است...ادامه مطلب
ما را در سایت دنیا سرد است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7filozof3 بازدید : 31 تاريخ : چهارشنبه 23 اسفند 1402 ساعت: 16:35

بداهه‌نویسی برای موسیقی؛ امروز هفت روز از آخرین دیدار من و نیکه می‌گذرد. فکر می‌کنم همین فردا دیگر موقع آن رسیده باشد که نیکه به پدرش سر بزند. این اولین باری است که خبری از اون نیست. او چهارشنبه‌ها ساعت ده صبح به مرکز می‌رسید، بسته‌هایی که برای‌مان آورده بود را کناری می‌گذاشت و یکراست به سمت اتاق پدرش می‌رفت. حالا اوضاع کمی از آن حالت یکنواختی که داشت خارج شده است، اگر فردا نیاید، باید کاری بکنم. از آن کارهای دردسر دار که خیلی حوصله‌اش را ندارم، از آن ناز کشیدن‌های لعنتی. البته از کجا معلوم که بخاطر حرف‌های من پیدایش نیست. من دنبالش نمی‌روم، به هر حال با این کار، با همین سکوتم به نحوی با حرف‌هایی که به او گفته‌ام همخوانی دارم. قرار نیست از دل این تاخیرهای عادی و روزمره مسئله‌ای درشت بسازم. منتظر می‌مانم تا سروکله‌اش پیدا شود. زنگ نمی‌زنم. پیام نمی‌دهم. توقع دارم او هم کاری نکند. با این وضعیت هر دوی‌مان به چیزی امیدوار نخواهیم بود. یادمان خواهد ماند که ما فقط دو دوست هستیم که از قضا محبتی آشکار و نهان به یکدیگر داریم. البته اگر آقای آلخاندرو این وسط نگران چیزی باشد مجبورم به خواسته‌شان عمل کنم. اما این‌طور که بنظر می‌رسد، آقای آلخاندرو از غیبت نیکه خبر داشته است. برای همین هیچ غم به ابرو نیاورده است. احتمال می‌دهم نیکه به یک سفر چند روزه رفته است. یک سفر کوتاه که هیچ برنامه‌ای برایش نداشته است. که اگر برنامه‌ای از قبل چیده شده بود من را باخبر می‌کرد. حالا نه اینکه نگذارد نگرانش شوم بلکه با این کارش می‌دانستم که باید منتظر نمانم. حالا هم منتظر کسی نیستم، به هر حال وقتی آدم کاری چیزی را برای مدتی سر یک ساعت انجام می‌دهد جای خالی آن کار یا چیز یا آدم به این راحتی‌ها پر نمی‌شود، دنیا سرد است...ادامه مطلب
ما را در سایت دنیا سرد است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7filozof3 بازدید : 10 تاريخ : دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت: 14:35

بداهه‌نویسی برای جمله: «مردم پشت سر خدا هم حرف می‌زنند... .» در اصل من از همان سال‌های اول زندگی‌ام که از خانواده طرد شدم و کنار آرلت به پستی و بلندی زندگی خوی گرفتم، پای مردم را از زندگی‌ام کوتاه کردم. قبل از آن در خانه‌ای که متعلق به پدر و مادرم بود، همسایگانی داشتیم که همیشه و همه جا حرف زندگی ما لغلغه‌ی دهان‌شان بود. گویی هیچ کار به‌خصوصی جز جوریدن کِبره‌های ناسور من، مادر و علی‌الخصوص پدر نداشتند. بالا و پایین آمدن از پله‌های آن آپارتمان بتنی همیشه چیزی بیشتر از یک زندگی عادی به من تحمیل می‌کرد. همسایه طبقه اول می‌گفت: «اینها همه تقصیر مرتیکه عیاش است، تو مواظب باش شبیه ش نشوی.» همسایه طبقه دوم طرف پدر را می‌گرفت: «زن‌ها همه‌شان اینطوراند، فکر می‌کنی من چرا این همه سال عذب موندم.» و همینطور تا طبقه آخر نصیحت و حرف بود که به سینه‌م سنجاق می‌شد. به خانه که می‌رسیدم همین حرف‌ها دور سرم می‌چرخید و دیگر هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. آن اواخر حتی گاهی می‌ترسیدم یکی از همان حرف‌ها پیش پدرم از زبانم بپرد، مثلاً وقتی لم داده و تلویزیون می‌بیند، یک آن به او بگویم: «عیاش.» بگویم: «عیاش، من قرار نیست مثل تو بشم.» به هر حال همه آن حرف‌ها یک جایی از زندگی‌ام سربرآورد، یک‌جایی همه آن را بدون اینکه بترسم با صدای بلند به زبان آوردم و خالی شدم. آدم‌های حراف همیشه یک‌جایی از زندگی‌ام حضور داشته‌اند. حالا که مدتی است در مرکز مشغول کارم، همکارانی از این دست دارم. گویا ریخت و قیافه من بیشتر به این آدم‌های حرف‌خور می‌خورد. هر خدا بی‌خبری گزاره‌هایی برای پیمودن راه سعادت به من تحویل می‌دهد. غافل از آن که هیچ کدام از واقعیت زندگی‌ام خبر ندارند. من حتی در این مورد به رئیس هم دروغ گفته‌ام، در مو دنیا سرد است...ادامه مطلب
ما را در سایت دنیا سرد است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7filozof3 بازدید : 31 تاريخ : جمعه 20 بهمن 1402 ساعت: 5:01

باید خودم را دور بریزم، مثل هر چیز کهنه‌ای که دیگر تازه نیست و گوشه‌گیر شده است. سِزن آکسو نمی‌خواند، روح آدم را می‌درد. معلقم، باطلم و منتظر صبح، که کسی صدایم کند و کاری به من بسپارد، بدانم زنده‌ام، بدانم چیزهایی برای زندگی وجود دارد. ساند کلود: SEZEN AKSU دنیا سرد است...ادامه مطلب
ما را در سایت دنیا سرد است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7filozof3 بازدید : 28 تاريخ : جمعه 20 بهمن 1402 ساعت: 5:01

بداهه‌نویسی برای جمله: «سخت‌ترین کار دنیا این است که منطقی رفتار کنی؛ در حالی که احساسات دارد خفه‌ات می‌کند.» آخر سر این احساسات است که کارش را می‌کند، حالا کار خوب باشد یا بد. یعنی خیلی کم سراغ دارم که منطقِ آدم کار بدی کرده باشد. برمی‌گردم به همین چهار ماه پیش، که نیکه از پشت در یکهو جلوی چشمانم ظاهر شد، آن هم بعد چندین سال، حالا چطور می‌توانم در مقابل دختری که عشق دوران جوانی‌ام بود، مقاومت کنم. بله احساسات کارش را کرد. نیشم باز شد. عوض اینکه منطقی فکر کنم و این اتفاق نابهنگام را نوعی تصادف و زیرمجموعه احتمالات اقلیدوسی فرض کنم، آن را با همان منطقم طوری به خورد احساسات لطیفم دادم که همین یک ساعت پیش با نیکه در داخل یکی از اتاق‌ها خلوت کرده بودیم. در تمام آن لحظه‌های احساسی به گمان خودم کاملاً منطقی با ماجرا مواجه شده بودم، من تمام قصد و نیتم را به نیکه گفته‌ام، نمی خواهم ازدواج کنم، ولی خب حالا که بعد سال‌ها نیکه را دوباره یافته‌ام، بدک نیست کمی به یاد آن دوران کنار هم خوش بگذرانیم، البته تا زمانی که پدرش در مرکز بستری است، امیدوارم قبل از اینکه آقای آلخاندروا همین جا کفه‌ی مرگش را بگذارد، نیکه از روی منطق یا چه می‌دانم احساساتش تصمیم دیگری بگیرد و از این جا دور شود، به هر حال می‌ترسم کار دستم بدهد. من تا آن موقع می‌توانم برای او کاری در رخت‌شویخانه مرکز جور کنم. البته این را به او هم گفته‌ام، قول نمی‌دهم، سعی‌ام را می‌کنم، به هر حال رئیس مرکز هم گاهی از روی منطق و گاهی از روی احساسات تصمیم می‌گیرد.  همین یک ساعت پیش، می‌دانستم که در بد مهلکه‌ای گیر افتاده‌ام. مرد جماعت حرارتش که بالا می‌رود، ممکن است زر مفت زیاد بزند. می‌تواند در آن واحد حتی به ازدواج هم فکر کند، م دنیا سرد است...ادامه مطلب
ما را در سایت دنیا سرد است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7filozof3 بازدید : 26 تاريخ : جمعه 20 بهمن 1402 ساعت: 5:01

بداهه‌نویسی برای جمله: "چرا نمی شود؟ دیگر نمی توانستم کسی را دوست بدارم؛ چون - تکرار می‌کنم- عشق برای من به معنای سلطه و زورگویی و برتری اخلاقی داشتن است."، گاهی به شک و گاهی به یقین به ریشه‌های چنین وضعیت موهومی پی‌ می‌برم. به هر حال با داشتن آنچنان پدر بی‌رحم و آن چنان مادر مظلومی تشخیص این فضای روانی حاکم کار سختی نیست. البته شاید هیچ‌وقت رودرروی نیکه چنین مهملاتی را نگفته ام. اما چاره‌ای نیست، دیر یا زود یا از زبانم بیرون خواهد کشید یا از طرز رفتارم. بیش تر که سکوت می‌کند گویی قبای موجودی مرموز به تن کرده است. خیره به جزئیات چهره و بدنت نگاه می‌کند. سکوت می‌کند و طوری به این کارش ادامه می‌دهد تا میانمان فاصله بیافتد. به قدری طاقت فرسا که خودم را داخل چاهی در ظلمات تصور می‌کنم. دوست دارم راه مواجه با چنین چیزی را کشف کنم. برای همین اغلب من سوال‌های پی در پی و خط و ربط‌دار می‌پرسم. او حتی برای پاسخ به سوال‌های من ابزاری جز زبان گشودن و کلام را ترجیح می‌دهد. او سرش را تکان می‌دهد یا به تبسم و مکث در باز و بسته کردن چشمانش، حرف من را تائید یا رد می‌کند. به هر حال یک جاهایی کم می‌آورد. گویی از تمام مواضع‌ش کنار می‌کشد و لب به سخن باز می‌کند. هر گاه چنین شده است، آن روز من احساس خوشبختی کرده‌ام و نیکه را بیش‌تر از قبل دوست داشته‌ام. شاید برای رهایی از چنین چیزی راه‌های سخت‌گیرانه‌تری هم وجود داشته باشد. به هر حال با کمی زورگویی و تحت فشار قرار دادن نیکه می‌توانم شروطی برای ادامه دیدارهای گاه و بی‌گاه مان پیش بکشم. اما نه من این کاره‌ام و نه نیکه حقش این است. کشیدن نیکه به سمت چیزهایی که باب میل من است ایده افتضاحی است. او یا بهتر است بگویم ما لاجرم از سر چیزهای نامرئی مجبوریم ا دنیا سرد است...ادامه مطلب
ما را در سایت دنیا سرد است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7filozof3 بازدید : 33 تاريخ : سه شنبه 26 دی 1402 ساعت: 22:45

ساعت ۹:۱۷ دقیقه صبح، بعد از دوش با آب ولرم، زیر پرخاش سیاه تهران دراز کشیده‌ام، شانه‌هایم زیر بار آرزوهایم جایی میان اردبیل و کوهستان‌ها لُمبَر می‌خورند.  من لکنت تهرانم، اغوا نمی‌شوم. من لکنت زبان‌های زنده‌ی دنیا‌ام سلیس نمی‌شوم.  من شعر نمی‌فهمم، سراغ دو بیت شعر برای رفع تکلیفم. همه‌ی سال‌های زندگی‌ام خواب بوده‌ام، شعرهای مزخرفی نوشته‌ام. هیچ کدام نمره‌ی بیست کلاس نمی‌شوند.  من اگر زبان اشیا را از سر شعرهایم بِبُرم، باید جور تمام استعاره‌ها را بکشم. باید یک وانت اسباب کهنه و سمبل شده را دور بریزم. آقا این کاج کج کنج و کنار را بردارید، آن درخت کاکوزای مقدس را، آن آینه‌ها و کیوسک‌هایی که نمی‌میرند... دنیا سرد است...ادامه مطلب
ما را در سایت دنیا سرد است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7filozof3 بازدید : 22 تاريخ : پنجشنبه 21 دی 1402 ساعت: 17:34

از چه بنویسم؟ «از هر چیزی.»  با اشتیاق عکس خانه را نشان می‌دهم، زینب همین که عکس را می‌بیند و حرف‌های من را گوش می‌دهد، می‌گوید «تو آدم استمراری» لابد همین شکلی‌ام، امیر ثانیه شمار چراغ قرمز  و عکس خانه خیابان طالقانی را همزمان  نگاه می‌کند، من هر دوشان را نگاه می‌کنم. حتی ثانیه‌شمار را. سبز که می‌شود روی عقربه‌های ساعت می‌خزم. آرش محکم «نه» می‌گوید، امیر غلت می‌زند، قرار است پاشنه‌ی زبانش دیگر روی نه بچرخد. حرفش را به من می‌گوید، فکر می‌کنم باید حرفم را بگویم «شرط اینه به دوست دخترت نه بگی» به فکر می‌رود، لابد دوست دختر دارد. به او فکر می‌کند، دوباره بلندتر و برای چند بار با خودش تمرین می‌کند،  هنوز به این چیزها فکر می‌کنم، چند ساعت از تهران، بقدری از همه چیز کنارم می‌کشد که یادم می‌رود باید سراغ یادداشت‌هایم بروم. لیست چیزهایی که سرشان سمج بوده‌ام را می‌نویسم. جای چیزهایی خالی‌ست. دست نیکه، آرلت و دیه را می‌گیرم، برایشان بلیت اتوبوس می‌گیرم تا کنارم بنشینند و بتوانم اندازه هزار کلمه برای ایلیا داستان بنویسم. خسته که می‌شوم، چشمانم را می‌بندم.  سینی چای را سمت آقای دلخواه می‌گیرم، زبانم می‌گیرد، یاد متن سیزده عرفان می‌افتم، تولدشان را با میز شام آخر اشتباه می‌گیرم، لبخند می‌زنم، مثل همیشه می‌خندند. شام آخرم را در ترمینال میخورم و به روح پدر هملت قسم می‌خورم که اسم نمایش را فسفروسنس بگذارم... دنیا سرد است...ادامه مطلب
ما را در سایت دنیا سرد است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7filozof3 بازدید : 37 تاريخ : چهارشنبه 13 دی 1402 ساعت: 17:08